کنایه از محروم ماندن. (آنندراج). خالی شدن. خالی ماندن. عاری گشتن: هست ز مغز آن سرت ای منگله همچو زوش مانده تهی کشکله. رودکی. میان جوان را نبد آگهی بماند از هنر دست رستم تهی. فردوسی. چو شد گردش روز هرمز بپای تهی ماند آن تخت فرخنده جای. فردوسی. زآنکه زینها خود تهی ماند بهشت ور به تنگی هست همچون چشم میم. ناصرخسرو. بدانست خضر از سر آگهی که اسکندر از چشم ماندتهی. نظامی (از آنندراج). ، خالی کردن. خلوت کردن: سپهبد ز مردم تهی ماند جای فرستاده برجست خندان بپای. اسدی. رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
کنایه از محروم ماندن. (آنندراج). خالی شدن. خالی ماندن. عاری گشتن: هست ز مغز آن سرت ای منگله همچو زوش مانده تهی کشکله. رودکی. میان جوان را نبد آگهی بماند از هنر دست رستم تهی. فردوسی. چو شد گردش روز هرمز بپای تهی ماند آن تخت فرخنده جای. فردوسی. زآنکه زینها خود تهی ماند بهشت ور به تنگی هست همچون چشم میم. ناصرخسرو. بدانست خضر از سر آگهی که اسکندر از چشم ماندتهی. نظامی (از آنندراج). ، خالی کردن. خلوت کردن: سپهبد ز مردم تهی ماند جای فرستاده برجست خندان بپای. اسدی. رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
آنچه از خوردن باقی بماند. (آنندراج). آنچه از طعام در خوان باقی ماند. (ناظم الاطباء). آنچه باقی ماند از چیزی. پس مانده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : از جام لب چون غیر را بخشی شراب همدمی در کام تلخ ما چکان ته ماندۀآن جام را. الهی قمی (از آنندراج). - ته مانده خوار، ته مانده خور. پس مانده خور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ته و ترکیبهای آن شود
آنچه از خوردن باقی بماند. (آنندراج). آنچه از طعام در خوان باقی ماند. (ناظم الاطباء). آنچه باقی ماند از چیزی. پس مانده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : از جام لب چون غیر را بخشی شراب همدمی در کام تلخ ما چکان ته ماندۀآن جام را. الهی قمی (از آنندراج). - ته مانده خوار، ته مانده خور. پس مانده خور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ته و ترکیبهای آن شود